شعر و داستان
من از خدا خواستم ...
من از خدا خواستم که پلیدی های مرا بزداید
خدا گفت : نه
آنها برای این در تو نیستند که من آنها را بزدایم .بلکه آنها برای این در تو هستند که تو در برابرشان پایداری کنی
من از خدا خواستم که بدنم را کامل سازد
خدا گفت : نه
روح تو کامل است . بدن تو موقتی است
من از خدا خواستم به من شکیبائی دهد
خدا گفت : نه
شکیبائی بر اثر سختی ها به دست می آید. شکیبائی دادنی نیست بلکه به دست آوردنی است
من از خدا خواستم تا به من خوشبختی دهد
خدا گفت : نه
من به تو برکت می دهم
خوشبختی به خودت بستگی دارد
من از خدا خواستم تا از درد ها
آزادم سازد
خدا گفت : نه
درد و رنج تو را از این جهان دور کرده و به من نزدیک تر می سازد
من از خدا خواستم تا روحم را رشد دهد
خدا گفت نه
تو خودت باید رشد کنی ولی من تورا می پیرایم تا میوه دهی
من از خدا خواستم به من چیزیهای دهد تا از زندگی خوشم بیاید
خدا گفت نه
من به تو زندگی میبخشم تا تو از همه ان چیزها لذت ببری
من از خدا خواستم تا به من کمک کند تا دیگران همانطور که دوست دارد. دوست داشته باشم
خدا گفت:... سرانجام مطلب گرفتی
کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 4:45 عصر یکشنبه 88/3/3
نوشته های دیگران ( )
خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
RSS
Atom
:: بازدید امروز ::
28
:: بازدید دیروز ::
67
:: کل بازدیدها ::
90187
:: درباره من ::
:: لینک به وبلاگ ::
:: آرشیو ::
فروردین 1388
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
:: لینک دوستان من::
:: لوگوی دوستان من::
::وضعیت من در یاهو ::
:: خبرنامه وبلاگ ::
:: موسیقی ::